میدانم کسی در این اتاق نیستو شهر خالی استو همهی میدانهای این شهرِ خالی، خالیستاما من کوچههای غبارآلود را دوست دارمو بارانِ کوچههای غبارآلود رامن آنها را که شکست خوردهاندو غمگینانددوست دارمو آنها را که پیروز شدهاندو باز غمگینانددوست دارممارینه پطروسیان، ترجمهی واهه آرمنپاییزه و همه چیز امسال یه جور دیگه است... همونجور که پاییز پارسال همه چبزیش یه جور دیگه بود و همونطور که احتمالا پاییز سال بعد قراره همه چیزش فرق کنه...هوا چند روزه سرد شده و من بین خوابگاه و مترو و شرکت در رفت و آمدم... کم پیش میاد خورشید رو ببینم و به شکل عجیبی بزرگسالی داره برام دست تکون میده انگار... غذای دو سه روزم رو میپزم و میذارم تو یخچال امروز... یکم مواد صبحونه بردم گذاشتم تو بخچال شرکت و هر از گاهی اونجا یه چیزی میخورم... شبها نهایتا یازده دوازده میخوابم و صبح هفت به زور بیدار میشم و کجاست اونی که تا سه شب بیدار میموند و فرداض شش سرحال و قبراق دوش میگرفت و خودش رو میرسوند به مترو و تا ۶ سر کار بود و بعدش تا اخر شب باز بیدار و خوشحال بود؟! این آدمی که شدم برام عجیبه... دغدغههایی که فرق کردن... نیازهایی که یه جور دیگهای شدن و بزرگ شدن احتمالا این شکلیه دیگه... دلم تنگه برای خاطرات دور و نزدیکم... برای خاطراتی که ندارم... برای اون سر پر از رویایی که داشتم... برای اون چشمهایی که تو سلفیها میخندید... ولی خب اینجوری خیلی بهتره!همین!نقطه. بخوانید, ...ادامه مطلب